گفتگوی بهرام رادان با استاد انتظامی (1)

می خواهم بدانم زندگی شخصی شما چگونه بوده. یعنی این عزت الله خان انتظامی از کجا می آید؟

ما خانواده پر جمعیتی بودیم ، مادر من 14 شکم زاییده بود که پنج تا مردند. ولی 9تای بقیه هستند. من پنج برادر و چهار خواهر دارم و اولین فرزند پدر و مادرم بودم. خلاصه این خانه فئق العاده شلوغ بود.

اصلا داستان ازدواج پدر و مادر من جالب است. چون پدر من از اشتهارد آمده بود تهران ، که دوره سر بازی را بگذراند ، خانواده مادری من ، قوم و خویش انتظام دربار بودند. حالا اینکه چطور این دو نفر با هم آشنا شدند خدا می داند. به هر حال به هم ازدواج کردند و من هم اولین فرزندشان بودم.

بله ، انتظامی دربار بودند.

وقتی که من متولد شدم ، سجل اصلا نبود. پشت قرآن می نوشتند. بعد که زمان رضا شاه رفتند سجل بگیرند پرسیدند اسمش چیه؟ مادرم می گوید: عزت الله. می پرسند اسم پدرش چیست؟ مادرم نمی دانسته ، چون پدرم با رضا شاه به جنگ ترکمن رفته بود.

اسمش را هم نمی دانسته ، اسم پدرم "نیت الله" بوده اما مادرم می گوید "ید الله"! آن موقع که مثل الان نبوده آدم بتواند همه جزئیات طرف را بفهمد. خلاصه وقتی من به دنیا آمدم و رفتند برام سجل بگیرند ، چون مادرم فامیل پدرم را نمی دانسته ، فامیل خودش را روی من می گذارد. معلوم نیست سنم را چقدر بالا برده اند یا پایین آوردند.

ابراهیم اشتهاردی

سجل اولی را هنوز دارید؟

نه ، وقتی عوض کردیم گرفتند. البته من یک گرفتاری هم پیدا کردم ، وقتی من تصدیق شش ابتدایی را گرفتم ، مادرم رفت برای رونوشت بگیرد ، می گویند چرا در پرونده خانوادگی اسمش نیست؟ اسم پدرم اصلاح می شود. اسم بقیه بچه ها ردیف بوده ولی هرچه می گردند ، پدری برای من پیدا نمی کنند ، در خانواده ابراهیم اشتهاردی یک اسم تک به نام عزت الله انتظامی وجود داشته که پدرش مشخص نیست. البته نام مادرم یعنی "عذرا انتظامی" بوده است. بعد برای من نامه آمد که باید به دادگاه اداره سجل و ثبت احوال بروم. از من پرسیدند پدرت کیست؟ گفتم : پدرم است. گفتند: ید الله خان کیست؟ گفتم: اسمش همین است دیگر. اینها فکر می کردند که من پدر متمولی داشته ام و برای اینکه وقتی فوت کرد مادرم مال و اموالش را بگیرد اسم خودش را روی من گذاشته است ، خلاصه تحقیق کردند و قرار شد فامیل من به شرطی انتظامی بماند که من از صاحبان این فامیل اجازه بگیرم. صاحب این فامیل دکتر فتح الله انتظامی بود که تحصیل کرده فرانسه معلم زبان فرانسه محمد رضا شاه بود و خیلی هم به من علاقه داشت.

نه ، قوم و خویش مادرم بود. وقتی مشکل را به فتح الله خان گفتم ، گفت من امتیاز فامیلی انتظامی را به تو واگذار می کنم.

سنگلج ، پارک شهر کنونی. به مدرسه عنصری می رفتم که در محله دباغ خانه بود. آن مدرسه دیگر وجود ندارداما محله و باغ خانه و درخونگاه هنوز هست ، تقریبا پشت تالار سنگلج است که منزل شعبان جعفری هم در همان محل بود.

من مدرسه که می رفتم جزو بچه های طبقه سه بودم ، یعنی از نظر مالی سطح پایین بودم. شاگردی که کنار من می نشت نوه "مجد الدوله" معروف بود.

بله. همه کنار هم می نشستیم. پسری که نوه مجد الدوله ثروتمند بود کنار من می نشست که پسر یک کارمند ساده بودم.

کسی نگذاشت. خودمان می گفتیم.من یک خاطره دارم که در کتابم هم گفته ام. ما می خواستیم به امجدیه برویم که بازی تماشا کنیم ، بچه پولدار ها لباس رکابی و شلوار مشکی ورزشی می پوشیدند ولی برای من مقدور نبود که چنین لباس هایی تهیه کنم و از آنجا که من آن موقع محبوب بودم بین بچه پولدارها هم مقبولیت داشتم ، این لباس را به من هم دادند.

با همه می ساختم ، اهل بلوا نبودم. تمام کتابچه های پاکنویس بعضی از بچه ها را از شب تا صبح من می نوشتم و آن ها به من پول می دادند. گفتم که کنار نوه مجد الدوله می نشستم و او در جیبی که سمت من بود خوراکی هایش را می گذاشت و می گفت: عزت بخور. از بچه هایی بود که وسط کلاس برایش خوراکی می آوردند ، نوکر می آمد دنبالش ، دوچرخه و لباس شیک داشت. در این شرایط با اینطور افراد زندگی می کردم ، پاکنویس هایشان هم می نوشتم. بعد از آن من به مدرسه صنعتی رفتم ، در دبیرستان محمد جعفری ، هوشنگ بهشتی ، آقای قنبری ، نصرت کریمی و کهنمویی هم بودند. همه اینها از من یک سال بالاتر بودند. دوره دبیرستان ما شش ساله بود و در آخر دوره دیپلم می دادند. بهشتی و من و جعفری همه ، رشته برق می خواندیم. ، آنها کار هنری هم می کردند ولی من نمی کردم. نصرت کریمی هم برق می خواند ، اما وسط کار درس را رها کرد ، ولی ما تمام کردیم. اگر دوسال دیگر می خواندیم مهندس می شدیم که برای من از نظر مالی مقدور نبود.

تقریبا از وقتی که دیپلم گرفتم و در تئاتر جا افتادم ، یعنی حدود سال های 24. اتفاقاتی برای من افتاد که دیگر نمی توانستم با خانواده ام زندگی کنم.

از 13 سالگی که به لاله زار پیچیدم و انگیزه ام دیدن تئاتر های رو حوضی بود. دقیقا خاطرم هست که در جنگ دوم جهانی ، 20 شهریور 1320 به کار تئاتر وارد شدم. اصولا وقتی من وارد لاله زار شدم ، تئاتری در کار نبود. آن موقع نام همه تئاتر ها تماشاخانه بود ؛ تماشاخانه کشور ، تماشاخانه هنر ، تماشاخانه فرهنگ ، تماشاخانه تهران و تماشاخانه صادق پور. وقتی نوشین در سال 1326 آمد ، اسم تماشاخانه فرهنگ را گذاشت تئاتر فرهنگ. بعد هم تئاتر فردوسی را ایجاد کرد ، کم کم نام تئاتر جای تماشاخانه را گرفت. سال های اولی که من پیش پرده می خواندم ، کارهای دیگر هم می کردم ، یعنی هم رل های کوچک بازی می کردم و هم کارهای پشت صحنه را انجام می دادم. پس از سال ها فعالیت در تئاتر لاله زار ، نقشی که نوشین در تئاتر فردوسی به من داد ، نقش بازپرس در نمایش مستنطق پریستلی که در آخرین صحنه وارد نمایش می شود. وارد سن که می شدم یک لحظه پشت پرده توری بودم و فقط سایه ای از من دیده می شد. بعد رل بزرگتری بازی کردم.

چرا. پدر و مادر من خیلی عصبی بودند. ولی من مدرسه صنعتی می رفتم و رشته برق را انتخاب کردم. اساسا این رشته را برای تامین نیازهایم انتخاب کردم چون وضعیت خانواده من طوری نبود که بتوانند مخارج من را فراهم کنند. من تمام تعطیلات تابستان را در قهوه خانه و سلمانی کار کردم. خیلی ها نمی دانند من برای چندرغاز چه کار های سختی انجام داده ام. اما از همان کودکی که کار می کردم تحت فشار بودم ، پدرم نظامی بود و بسیار متعصب ، مادرم هم روضه خوان زنانه و بسیار معتقد مذهبی بود. مادرم فکر می کرد چون من رشته برق خوانده ام در تئاتر کار برقی می کنم. پدرم به من می گفت یک وقت از این لباس ها نپوشی ، یعنی اصلا تئاتر ندیده بود. یک بار پدرم فهمید من در رادیو خوانده ام ، بلوایی به پا کرد که نگو. مادرم برای اینکه ایت آشوب بخوابد رفت سراغ همان فتح الله خان ، بزرگ خانواده انتظامی. فتح الله خان هم که می دانست من کار هنری می کنم می آید پیش پدرم ، پدر من هم یک آدم خشن بود. به پدرم می گوید تو چه کار به این بچه داری؟ شاید یک روز عزت الله آدم بزرگ و معروفی بشود. پدر من اصلا از هنرپیشگی و مسائلی از این قبیل خبری نداشت. به هر حال پدرم آرام شد ولی هیچ وقت حرف من را تایید نکرد. البته مادر تا دیر وقت منتظر من می ماند و از من می پرسید که چه می کنم؟ من هم می گفتم که کارهای برق و دکور را انجام می دهم. بعد از ماجرای رادیو خانواده ام خیلی به من کاری نداشتند ، در این ضمن من یک سنتور هم خریده بودم و لای رختخواب گذاشته بودم ، مادرم خبر داشت ، من هم گاهی برای خودم دنگ دنگ می زدم. پدرم از این موضوع اطلاع نداشت. تا اینکه یکبار دیدم پشتم یخ کرد و برگشتم دیدم پدرم پشت سرم ایستاده ، به من گفت: دیگر این را اینجا نبینم ، من هم ردش کردم رفت.

مادرم می دانست من تئاتر می روم ولی نمی دانست من بازی هم می کنم. مادر من سال 57 فوت کرد. قبل از آن در سینما و تلویزیون بازی کرده و شناخته شده بودم. پدر من سال 62 فوت کرد. من سال 47-48 فیلم گاو را بازی کرده بودم ، ولی پدرم هیچ کاری از من ندید.

نه ، دوست نداشت.

بازیگری چیه؟ مطربی بود ، بد نامی بود. بعد ها یک هنرستان هنرپیشگی ایجاد شد که سه سال دوره داشت.

زیاد.

نه ، یک باشگاه زورخانه داشت. بعد از 28 مرداد 1332 شعبان جعفری شد.

زمانی که من در مدرسه صنعتی رشته برق می خواندم ، برادر شعبان به نام حسن ، مستخدم مدرسه بود. گاهی شعبان به آنجا می آمد که برایش کار پیدا کند. همه معلم های مدرسه به غیر از معلم ادبیات فارسی ، آلمانی بودند. وقتی که تئاتر سنگلج باز شد ، باشگاه و زور خانه شعبان نزدیک ما بود که برای پیس "پهلوان اکبر می میرد" عباس جوانمرد ، یک شب همه اهالی را به تئاتر دعوت کردیم.

اینها به هر حال جاهل های یک بزن محل بودند ، زورخانه داشتند. در محل شان پسری پیدا نمی شد که بتواند به دختری نگاه کند.

اینطور نبود ، یا لااقل ما ندیدیم. کسی هم جرات این کار را نداشت. خودشان هم در محل این کارها را نمی کردند. خلاصه شعبان را از مدرسه می شناختم بعد هم سر اجرای تئاتر "پهلوان اکبر می میرد" کل زورخانه را دعوت کردیم و به آن ها بالکن دادیم. شعبان من را شناخت و وقتی در زورخانه گلریزان داشتند چند بار من را دعوت کرده بود. چون من آن زمان در تلویزیون کار می کردم و کمی سرشناس بودم. اینها آمدند تئاتر را ببینند ، من آن شب می خواستم بروم تالار فرهنگ یک باله ببینم ، گفتم: آقای جعفری من دارم می روم. گفت: کجا؟ لخت شو برو ببینم چی کار می کنی؟ خیال کرده بود تئاتر هم زورخانه است. به هر حال من یک چنین آشنایی با شعبان جعفری داشتم.

شعبان به شدت طرفدار شاه شد و با کمونیست ها درگیری پیدا کرد و در روز 28 مرداد به نفع شاه میدان دار شد. در همان سال ها یکی از خویشان شعبان بر اثر سانحه گاز یا نفت در زورخانه شعبان کشته شد ، بعد از آن شعبان خیلی آرام تر و متاثر شد. در دوره انقلاب هم که گرفتنش و زندانی شد که از زندان فراری اش دادند و به خارج از کشور رفت و برای خودش کتابی هم نوشت.

همه این اتفاقات به هم ربط داشت. من به کلاس های نوشین رفتم. هیچ وقت عضو حزب توده نبودم ، اما به آنها سمپاتی داشتم. چون بهترین گروه تئاتر بودند و من هم همیشه دنبال بهترین بودم. وقتی با اینها کار می کردم همراهشان به مسافرت های خارج از تهران می رفتم. در بهمن سال 27 که به شاه تیراندازی شد ، تئاتر فردوسی را تعطیل کردند. تئاتر فردوسی در سال 26 تاسیس شد بود. قبل از آن نوشین تماشاخانه فرهنگ را به تئاتر فرهنگ تبدیل کرد. یک سال بعد تئاتر فردوسی را ایجاد کرد که ما هم کارهایمان را رها کردیم و به تئاتر فردوسی و کلاس های نوشین آمدیم. بعد از 27 بهمن ، تئاتر فردوسی را تعطیل کردند و عده ای را هم دستگیر کردند. بعد ما رفتیم به تئاتر سعدی در خیابان شاه آباد ، در همین حین نوشین را هم همراه بقیه 11 نفر حزب توده دستگیر کردند. نوشین به دو سال حبس محکوم شده بود ، شش ماه آن گذشته بود که یک افسر نظامی با یک کامیون به زندان می رود و هر 12 نفر حزب توده را سوار می کند که ببرد به دادستانی ارتش ، ... و اینها فرار می کنند. همه فکر می کردند ، در حالی که در سطح تهران پخش شده بودند. آن زمان که من به تئاتر سعدی می آمدم ، خانه ما خیابان شاپور بود ، تئاتر سعدی خیابان شاه آباد ، من با خودم فکر کردم یک جایی دور و بر اجاره کنم. آقای خیر خواه که از فعالان سیاسی بود به من گفت یک خانه بگیر که دید نداشته باشد! من گفتم حالا چرا دید نداشته باشد؟ گفت: خب راحت تر هستی و... به هر حال من گشتم و یک خانه در خیابان خورشید پیدا کردم که در یک کوچه باریک بود که این کوچه به یک محوطه بزرگ خالی می رسید ، خانه هم دو تا پله می خورد پایین می رفت و جز آسمان هیچ چشم انداز دیگری نداشت ، دو تا اتاق یک سمت داشت ، یک اتاق یک سمت دیگر ، خلاصه این خانه را از یک سرهنگ اجاره کردم.

175 تومان ماهانه. بعد از مدتی آقای خیر خواه و دوستان گفتند: یک تخت در اتاق دم دری بگذار یک پرده هم بزن یک وقت کسی خواست ، بیاید شب بماند. من گفتم: مثلا کی؟ گفتند: از همین بچه های تئاتر سعدی ، اگر خواستند یک شب بمانند نروند خانه شان که راه دور است ، همین جا بخوابند.مدتی یک نفر می آمد انجا می خوابید. اینها در شرایطی بود که مجید کوچک بود.، حول و حوش 1328.خلاصه یک شب من در تئاتر بودم به من گفتند: امشب مهمانت می آید و یک هفته پیش شما می ماند. من به خانه آمدم و دیدم یک نفر در اتاق داره راه می رود.رفتم پایین از همسرم پرسیدم چه کسی پایین است؟ گفت: نمی دانم. من رفتم پایین در را باز کردم دیدم نوشین در اتاق است. وحشت کردم. گفت: ترسیدی؟ گفتم: نه. گفت: من یک مدتی اینجا هستم. با همان شکوه و جلال خودش آنجا استاده بود. به هر حال تحصیل کرده فرانسه بود ، کارگردانی می کرد و کلاس خودش را داشت. از من پرسید شام خوردی؟ گفتم: نه. گفت: می آی با هم شام بخوریم؟ گفتم: آره و شام مان را خوردیم. فردای آن شب که من می خواستم به وزارت بهداری بروم هر آژانی می دیدم رنگم می پرید.همش فکر می کردم دارند من را تعقیب می کنند. تا دو هفته با کوچک ترین صدایی از خواب می پریدم. زمان تیمسار بختیار اگر کسی را می گرفتند شکنجه می کردند و من هم واقعا می ترسیدم. تیمسار بختیار جلادی بود و یکی از شکل دهندگان ساواک بود. همیشه سوار اتوبوس که می شدم آن ته ته می نشستم که کسی من را نبیند. کم کم عادت کردم. نوشین حدود یک سال و نیم با ما بود. به همه ترک رابطه کرده بودیم و هیچ رفت آمدی نداشتیم طوری که همه فکر می کردند چه خبر شده؟!! این اتفاقات مربوط به قبل از 28 مرداد است. بچه ها هم به منزل ما می آمدند و جلسه داشتیم ، اما هیچ وقت جلسه سیاسی برگزار نشد. در تمام مدتی که نوشین منزل من بود ، صفحه می گذاشت و ترجمه می کرد ولی هیچ کار سیاسی انجام نمی شد.

 

ادامه ی گفت و گو در ادامه ی مطلب .

از اینجا برای مشاهده ی ادامه مطلب استفاده کنید .

------------------------------------------------

 

سینما روز _ امید منوچهری : گلشیقته فراهانی روز سه شنبه در سینما آفریقا و روز جمعه در اریکه ی ایرانیان دیوار را همراه مردم  تماشا کرد .

 

منبع : سینما روز

از اینجا برای مشاهده ی ادامه مطلب استفاده کنید .

ملاحظه شما را می کردند؟

نه ، دیگر خودش علاقه نداشت. بچه های هنرپیشه می آمدند. یکی دو بار مریم فیروز با کیانوری آمدند که من مریم فیروزی را نمی شناختم که بعد ها باید نقش پدر مریم (فرمانروا) را بازی کنم. مریم فیروز یک زن قد بلند خیلی تر و تمیز بود. نوشین از من پرسید این خانم را می شناسی؟ گفتم: نه ، ولی آقای کیانوری را می شناسم. بعد از یک مدتی نوشین به من سفارش خرید یکسری وسایل مثل ساک و دستکش پارچه و ساعت و قهوه و... داد. فهمیدم که دارد جمع و جور می کند.یک روز به من گفت: فردا چند نفر سراغ من می آیند؟ رفت و آمدها در این زمان عادی شده بود ، کسانی می آمدند که من باور نمی کردم ، دکتر یزدی و احسان لنکرانی که بعدها کشتندش چند بار آمدند. در این اثنامن برای مجموعه حسابدارها پیش پرده خواندم ، فردای آن روز من را دم در تئاتر دستگیر کردند. من هم نگران بودم که اگر نوشین را در خانه من دستگیر کنند بدون شک من را می کشند.، من را به شهربانی بردند و گفتند: دیشب چی خواندی؟ گفتم یک پیش پرده قدیمی خواندم. گفتند: چرا خواندی؟ گفتم: در سالن تئاتر که نبوده ، 50-60 نفر بودند که من برایشان خواندم ، گفتند: اینجا بنویس که دیگر نمی خوانی. من هم نوشتم و آنها هم من را آزاد کردند. آمدم بیرون که به سمت خانه بروم ، کفتم شاید من را تعقیب کنند و خانه را یاد بگیرند. تا ته بازار رفتم ، گرسنه هم بودم ، از ته بازار سوار شدم رفتم راه آهن ، خلاصه دوساعتی می چرخیدم. به خانه که رسیدم دیدم نوشین آماده است که برود ، من را که دید یک حرکت زشتی کرد(شما هم به آن اشاره نکنید). بلافاصله ماشین آمد و نوشین رفت بعد از 15 روز برگشت. در اتاقش بود و صفحه می گذاشت و گوش می کرد. خانم لرتا هم پسر نوشین را می آورد تا پدرش را ببیند. فکر کنم پسر آن موقع ها 4ساله بود. خلاصه شبانه نوشین را از مرز رد کردند ، به روسیه رفت و در مسکو روی فردوسی کار می کند. بعد از مدت ها که حشمت سنجری رهبر ارکستر سمفونیک تهران به آنجا رفت ، اظهار علاقه مندی می کرد که به ایران برگردد. بعد از مدتی تئاتر کسری را راه اندازی می کنند. جعفری یک تئاتر کار می کند که از شاه دعوت شود تا از او بخواهند نوشین به ایران برگردد. شاه به آن تئاتر می رود ولی مقدمات آن صحبت فراهم نمی شود. بعد شاه می گوید به اینها پاداش بدهید. به هر حال نوشین در روسیه می ماند و هم آنجا فوت می کند. وقتی نوشین رفت به من فشار آوردند و خانه را از من گرفتند ، خفقان شدیدی بود ، نه می شد حرف زد ، نه می شد تئاتر کار کرد. در این حین به مغزم رسید که به آلمان بروم. آن موقع مجید را داشتم. در همان زمان ها بود که رامین هم به دنیا آمد.

بله. نوشین قبل از 28 مرداد از ایران خارج شد. رامین فرزندم هم متولد 1331 است. نوشین در تابستان 1333 از خانه ما رفت. من آذر سال 1333 به آلمان رفتم. من همه کارهایم را کردم و آماده بودم بروم که من را دستگیر کردند(که آن هم داستان خودش را دارد)

می خواهم از عزت الله خان انتظامی از سال های بعد از جنگ جهانی دوم بگویید. از زمانی که به آلمان رفته بودید. زمانی که تعریف می کردید ، از این سر شهر به آن سر شهر می رفتید که چند فنیک کمتر بابت غذایی که می خوردید بپردازید. غافل از آنکه همان مبلغ خرج رفت و آمدتان می شده.

ممکن است چیز هایی که می گویم برای نسل امروز اصلا قابل باور نباشد که من چنین مشکلاتی را از سر گذرانده ام. حتی گاهی اوقات که خودم به عقب بر می گردم و عکس های آن روزها را می بینم ، تعجب می کنم که چه طاقتی داشته ام. وقتی من سال 1953 به آلمان رفتم ، پنج سال بود که جنگ تمام شده بود.

خرابی جنگ هنوز بود؟

بله. زیاد.

به برلین رفتید؟

نه ، به هانوفر رفتم. در ایران دو تا قالیچه داشتم که آنها را فروختم ، پولی هم نداشتم ، فقط پول اتوبوس داشتم که به هانوفر برسم و 200 مارک توی جیبم ماند که آنجا غذا بخورم.

با اتوبوس رفتید آلمان؟

با اتوبوس تا ارز روم رفتیم. از آنجا با قطار رفتیم استانبول و دوباره سوار قطار شدیم و هانوفر پیاده شدیم.

چه قدر در راه بودید؟

تقریبا ده روز. بیشتر یا کمتر.

هواپیما نبود؟

بود ولی من پول نداشتم و برای من خیلی مشکل بود. در راه مسائل زیادی برایم پیش آمد. یک آقایی من را به پسرش که زن آلمانی داشت معرفی کرد. من به خانه آنها رفتم و آنها خیلی به من کمک کردند. در این بین من برای کار به همه جا سر زدم. در نزدیکی هانوفر شهر کوچکی بود (مثل تهران کرج). در آنجا یک کار در کارخانه ذوب آهن پیدا کردم تا یک پولی به دست بیاورم و بتوانم زندگی کنم. من آذر ماه 1333 به آلمان رفتم و اوایل 37 به تهران برگشتم. وقتی کارم درست شد به کلاس های شبانه سینما و تئاتر در هانوفر رفتم. با قطار می رفتم هانوفر. 12 شب کلاسم تمام می شد ، با قطار بر می گشتم و ساعت 1 می رسیدم و 4:30 بیدار می شدم. غذا هم خبری نبود ، هرچه پیدا می کردم می خوردم. یک اتاق کوچک داشتم که یخبندان بود چون اگر می خواستم بخاری روشن کنم باید زغال سنگ می خریدم. بخاری برقی که داشتم هم اتاق را گرم نمی کرد. من شب ها با پالتو می خوابیدم.

بچه ها چه کار می کردند؟

کدام بچه؟ من تنها رفتم. آنها تهران خانه پدرم ماندند. در سرمای 37 درجه با کت و شلوار و پالتو می خوابیدم. روزها هم سر کار می رفتم. در کارخانه هم موقعیت خوبی پیدا کردم. شب کریسمس آهنگ ایرانی خواندم که خیلی هم مورد توجه واقع شد. خلاصه همانطور که تو هم اشاره کردی زندگی من با سختی می گذشت و فقط به فکر این بودم که کجا بروم که غذای ارزان تر بخورم. شب اولی که از محل کار بر می گشتم ، دستانم ورم کرده بود ، ولی باز هم سر کار می رفتم ، چئن می دانستم که هیچ چاره ای ندارم. خلاصه از یکی از کارگرها پرسیدم کجا بروم غذا بخورم؟ گفت نزدیک راه آهن یک رستوران خوب ارزان است. خلاصه رفتم و برای من گوشت و نوشیدنی و سیب زمینی آورد و گفت یک مارک و ده فنیک می شود. اینطور شد که پنج شش ماه رفتم و در آن رستوران غذا خوردم. در کارخانه من یک اوستا داشتم که جفت پاهایش را در جنگ از دست داده بود. خیلی هم من را دوست داشت. یک روز به من گفت فردا ناهار بیا منزل ما ، گفتم نه می روم فلان رستوران غذا می خورم ، گفت: چرا آنجا می روی؟ می دانی آنجا چه می دهند بخوری؟ گفتم: نه. گفت: گوشت اسب! اینها مشکلات خنده دار بود.

شما در کارخانه چه کار می کردید؟

کارخانه ذوب آهن و ریخته گری بود.

چقدر حقوق می گرفتید؟

اوایل ساعتی یک مارک. روزی هشت ساعت کار می کردم. روزانه یک ساعت بیشتر کار می کردم که روز آخر ، چهار پنج ساعت زود تر بروم. روز کریسمس ، به همه کارگرها خرج می دادند.(آن موقع ها ایرانی ها محبوب بودند. آنجا همه می دانستند که من هنرپیشه هستم.) من را صدا کردند و از من پرسیدند: چه کار می کنید؟ با آلمانی دست و پا شکسته گفتم: هنرپیشه هستم. خواننده هم هستم. خلاصه یک شعر آلمانی خواندم. گفتند: یک شعر ایرانی هم بخوان. من هم شعر "گل گندم شکفته" را با جاز خواندم. آن قدر اینها خوششان آمد. یکی از رییس ها من را صدا کرد و گفت: فردا بیا پیش من. من رفتم و برایش یک جفت گیوه و پسته و یک جعبه گز بردم (مثل حاجی واشنگتن). خلاصه از من خوشش آمد و حقوق من شد 1/75 مارک.

ایران هم پول می فرستادید؟

پولم به خوراک خودم هم نمی رسید. گاهی البته کادو می فرستادم. ولی پول نمی توانستم بفرستم. با همین پول به کلاس های سینما تئاتر می رفتم. وقتی داشتم می آمدم به من پیشنهاد کردن که بمانم و خانواده ام را هم بیاورم.
خرج بچه ها را در ایران چه کسی می داد؟

خانه پدرم بودند. حقوق اداره من هم بود. من وقتی به آلمان رفتم می خواستم دست خالی بر نگردم. آنجا گواهینامه گرفتم. در یک فیلم کوتاه 16 میلی متری به اسم "دزد قصیده" هم بازی کردم که عکس های آن در مجلات آلمانی چاپ شد.

در آن مدت چند بار به ایران آمدید؟

اصلا نیامدم.

وقتی برگشتید ایران کار سینما را چطور شروع کردید؟

وقتی برگشتم برای اولین فیلم دکتر کوشان با من چهار هزار تومان قرارداد بست. آن موقع نقش هنرپیشه های زن را خواننده ها بازی می کردند. من شاگرد نوشین بودم و در آلمان هم دوره گذرانده بودم و حاضر نبودم هر فیلمی بازی کنم. فردای روزی که قرارداد بستم پیش دکتر کوشان رفتم و پرسیدم: بازیگر زن این فیلم کیست؟ گفت: فلانی. گفتم: من بازی نمی کنم.

این کار را به خاطر وجهتان کردید؟

آن خانم در تهران معروف بود و در کافه می خواند و من راضی نمی شدم در چنین فیلمی بازی کنم. وقتی انسان گذشته اش را مرور می کند و فقر و زجر را حس می کند ، تغییر می کند. به همین دلیل است که من برای بچه های افغان حرکت می کنم. بعضی ها گفته اند: به خاطر شهرت بوده ولی این کارها برای من شهرت نمی آورد. اینها به دلیل تجربیاتی است که من در زندگی خود داشته ام. اینها دغدغه های من است. در ارومیه و زنجان هفته پیش برای یک دار الایتام برنامه داشتیم که کمک خوبی هم جمع شد. وقتی انسان این تجربیات را داشته باشد به آن حرف اول می رسد که آدم باید آدم باشد. من هیچ وقت گول پول فیلم ها را نخورده ام.

هیچ وقت نخواستید خودتان را بفروشید؟

نخواستم. برای بهترین سریال ها اول سراغ من آمدند. زمان قبل از انقلاب ، پرویز صیاد سریالی به نام تلخ و شیرین ساخت ولی من گفتم این کارها تولیدی است و من دوست ندارم مردم در خانه شان بشینند و من را نگاه کنند.

در زندگی هیچ وقت از نظر مالی به جایی نرسید که بگویید این سریال را به خاطر مسائل مالی بازی کنم؟

نه. هیچ وقت.

این سختی ، اطرافیان تان را تحت تاثیر قرار نمی داد که آنها به شما فشار بیاورند؟

من با کسی رو در بایستی ندارم. رک سر حرفم می ایستم.

یک بار هم سر اینکه عکس شما را یک عکاس استفاده کرده بود خیلی ناراحت شدید؟

آقای گوهری عکس من را بدون اجازه و موافقت من دو شب گذاشت روی بیلبورد ، من هم شکایت کردم و بیلبورد تصویر سازان را پایین آوردند. از اینکه آقای گوهری بدون اطلاع من این کار را کرده بود خیلی کلافه شده بودم. به دادگاه شکایت کردم و دادگاه حکم داد که اگر تا پنجشنبه آقای انتظامی رضایت ندهد جواز باطل می شود.(من آن موقع یونسکو بودم.) وقتی برگشتم آقایی از طرف آنها پیش من آمد و گفـت: اینجایی که شما دارید تعطیل می کنید 50 نفر نان خور دارد. خلاصه یک لیست 9 نفره که بروند از آقای راد مدیر عامل خانه تئاتر بگیرند. برای 9 نفر خانم و آقا. نفری 400 تومان دادند. سه میلیون تومان هم پیش من بود که از دکتری گرفته بودم. و شب عید سال پیش بردیم دم در خانه هایشان دادیم. ببین بهرام ، من زندگی ام را در حد و حدود خودم تعریف می کنم و پایم را اضافه نمی گذارم چون این کار را نمی کنم مجبور نیستم هر کاری را قبول کنم. من دلم می خواهد کار سینمایی انجام بدهم. پیشنهاد دادند کار می کنم ، پیشنهاد ندادند کار نمی کنم. چون من اعتباری به دست آوردم که آن را در مردم و عکس العمل های آنان می بینم. این که گفتم نوشین می گفت: قبل از اینکه هنرمند باشیم باید آدم باشیم ، منظور این بود که باید شخصیت انسانی پیدا کنیم ، یعنی دلمان باید برای مردم بتپد. همانطور که می دانی من در این مورد دست به گدایی خوبی دارم.

اسمش گدایی نیست.

می دانم هدیه است. در سفارت فرانسه بودم و همین صحبت ها بود. یک آقای قد بلندی کنار من ایستاده بود. آدرس من را خواست. من هم آدرسم را دادم. بعد از چهار پنج ماه یک نفر دم منزل ما آمد. همسرم رفت دم در و با یک پاکت برگشت. پاکت را باز کردم دیدم دو میلیون پول در آن است. بعد آقایی از آمریکی زنگ زد و گفت من همان کسی هستم که در سفارت با هم صحبت کردیم. این پول را به کسانی که خودت می دانی بده. گفتم: لازم است رسید بدهم؟ گفت: نه به خودت اعتقاد دارم. بعد ها یک میلیون تومان دیگر هم داد. من این پول را به خانه تئاتر دادم و کار قشنگی شد. این پول را به کسی دادیم که هیچ چیز ندارد. مسیحی هم هست. وقتی این پول را به او دادیم حیرت کرده بود. یک میلیون هم به آقایی در اصفهان دادیم. یک صندوق هم در خانه هنرمندان راه اندازی کردیم که متاسفانه پا نگرفت.

منبع: زندگی ایده آل

قسمت دوم این گفتگو فردا در سینما روز

نظرات 11 + ارسال نظر
پریسا شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 22:40

سلام...
خوب بود ممنون
عکسم خیلی ماه بود
مرسی
بای

مهسا یکشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 01:15

سلام.
میگم این مال مجله ی ایده ال بود؟
راستی من هنوز منتظر خبرتونم.

سلام
بله .
من امروز ایمیل می زنم بهتون .

ممنون .
بای .

اشکان یکشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 02:10

سلام.خوبین؟
ببخشید شما اسم کوچیک مادر یا پدر اقای بهرام رادان رو نمی دونید.
یه نفر یه حرفی به من زده احساس میکنم خواسته کلاس بذاره و دروغه میشه لطفا جوابمو بدین.

سلام
اسم پدرش رضا است .

ممنون .
بای .

بیتا یکشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 08:07

سلام
مرسی خیلی خوب بود

گیلدا یکشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 11:50

سلام.خوبی؟
مرسی.عالی بود.فقط چرا وقتی ادامه مطلب رو می زنم چیزی نمیاد؟! :(

سلام

درستش می کنم .

ممنون .
بای .

اشکان یکشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 15:13

سلام
ممنون.
میگم اسم مادرشون رو نمی دونید؟

سلام
اجازه بدید نگم .
این جوری بهتره .

ممنون .
بای .

سپیده دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 01:33 http://2asheghbighayegh.blogfa.com

سلام
عای فقط ادامه مطلب که می زنم هیچی نمیاد!

Sepideh دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 07:19

Salam akheyy Goli e googooli magooli...lol...mer30

کژال دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 12:04

سلام . می خواستم بدونم که اقای رادان سه شنبه به اریکه ایرانیان ( جشنی برای بزرگداشت شادروان خسرو شکیبایی ) میایند .

مرسی

سلام

اگه از سفر برگرده بله .

ممنون .
بای .

[ بدون نام ] دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 19:10

مگه سفر رفته؟! تردید چی میشه پس؟میشه بگی کجا رفته؟

سلام
نمی دونم .

ممنون .
بای .

شیوا سه‌شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 08:33

سلام اقا امید مگه بهرام کجا رفته مسافرت

سلام
نمی دونم .

ممنون .
بای .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد